آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

50 امین روز تولد

در پی جلوس من بر صندلی پادشاهی، موجی از سفارشات از مشاورین اعظم رسید که " فرمانروایی بدین کوچکی را نسزد نشستن بر مسند شاهی، چه بسا کمر فرمانروای کوچک زیر بار مسئولیت خم شود!!" و چنین شد که من نصیحت آنان را به دیده منت پذیرفته، صندلی پادشاهی پدر را به وی بازپس دادم تا روزی که قابلیت های لازم را کسب کنم... حال در تشک فرمانروایی خود به کسب مهارت و توانمندیهای لازم مشغولم... و در این زمینه پیشرفت های بسیاری هم نموده ام، از جمله دیگر اجازه نمیدهم دستکش های کوچکم از کف برود، سفت و سخت آنها را میگیرم تا مبادا خسارتی به خزانه وارد آید... و در خواب رؤیای فرداهای شیرین را در سر می پرورم... و به روزی می اندیشم که تاج...
6 بهمن 1390

صورتحساب

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود، دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود: صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان   بیرون بردن زباله 1000 تومان جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ،  بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ، بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ، ب...
5 بهمن 1390

49 امین روز تولد

چه کیفی میده نشستن رو صندلی فرمانروایی... ---------------------------------------------- - امروز سوار آغوشی شدی و کلی تو بغل مامانی، توی هال گشتی. - از صبح ساعت 8 تا ساعت 19، فقط 40 دقیقه خوابیدی. ...
5 بهمن 1390

48 امین روز تولد

زندگی برای یه پادشاه خوب، همیشه سخت تر از مردم عادیه. منی که اینجور آروم و راحت خوابیدم... برای رسیدگی به امور مملکت، هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شم، هرچند که گاهی واقعا سخته... بعد از یک صبحانه مفصل و نرمش صبحگاهی، سوار هلیکوپتر شخصیم میشم و چرخی در گوشه گوشه آسمان مملکتم میزنم، آخه یه پادشاه خوب باید بدونه تو مملکتش چه اتفاقاتی در جریانه. (صدای هلیکوپترم: تپ تپ   تپ تپ...). و کاملا حواسم هست که هیچ ایالت و ولایتی فراموش نشه... * بقیه در ادامه مطلب * بعد از کسب اطلاعات لازم و یک فرود عالی...  دوباره به قصر برمی گردم و روی صندلی پادشاهیم میشینم و بادقت به حرفای مردم و...
4 بهمن 1390

43 امین روز تولد

درسته که عزیزدردونه مامان و بابا هستم، اما امروز یه کم احساس تنهایی می کردم، آخه نه فامیلی، نه دوستی، نه داداشی، ...، مثل حسنی توی ده شلمرود تک و تنها بودم (اما من نه تنبلم و نه کثیف)... غربت توی چشمامو نگاه: تا اینکه یهویی یه موجود عجیب غریب اومد پیشم و گفت: آقای اسب آبیم        همه ش به فکر بازیم گنده و آبی هستم     عاشق دریا هستم میشی رفیق و یارم؟     میگی قصه برایم؟ منم که تا حالا همچین موجودی ندیده بودم، یه کم با تعجب نگاش کردم... بعد براش شاخ و شونه کشیدم و گفتم: آیهان زیبا هستم     قوی و باهوش هس...
29 دی 1390

42 امین روز تولد

امروز یه روز زیبای بهاری تو دل زمستون بود، از اون روزایی که لبخندو به آدم هدیه میکنه هوا جون میداد برای پیاده روی، این بود که رفتیم بیرون و ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و یه چند قدمی توی پیاده رو قدم زدیم، منم که تا حالا شهرو اینجوری ندیده بودم حسابی ذوق کرده بودم و همه جارو دید می زدم. تا اینکه داخل فروشگاه شدیم و مامان یه چندتا بالش گرفت تو دستش که یکیش شبیه خرچنگ بود. من که هم بو برده بودم قضیه چیه و هم کلی به فکر جیب بابایی خوبم بودم، زدم زیر گریه. بابا مجبور شد منو زودی برگردونه تو ماشین، ولی مامان دست بردار نبود و خرچنگ زشته رو خرید آورد. اولش گفتن هدیه 40 امین روز تولدمه، ولی من که می دونستم می خوان سرمو توی بال...
28 دی 1390

41 امین روز تولد

امروز نمیدونم چی شد که انگشتام چرخیدن و پیچیدن و گردیدن و ناغافل نماد پانتورکیست ها رو گرفتن: بعدش یه نامرد اومد و به جرم سیاسی بودن، کلی منو مورد ضرب و شتم قرار داد، جوری که خون از سر و صورتم چکید: و برای یه مدت بیهوش شدم: * بقیه در ادامه مطلب * به هوش که اومدم، دیدم مامانی و بابایی کلی غصه منو خوردن، واسه همین خودمو زدم به کوچه علی چپ و یکی دیگه از استعدادهای نهفته مو بروز دادم تا دلشونو شاد کنم. کلی با آویزهای تشک بازیم بازی کردم. مرتب با دستم به هویج تشک بازیم میزدم تا صدای جغجغه ش دربیاد و مامان و بابا ذوق کنن.  عصر که شد یاد مصیبت هایی افتادم که امروز بهم گذشت و ناغافل، تشک م...
27 دی 1390

چهلمین روز تولد (قسمت دوم)

در پست قبل آمد که آیهان، فرمانروای ماه، روز چهلم تولد از یک خواب شیرین بیدار شد و پس از نرمش صبحگاهی روی تشک فرمانروایی برای مردم سخنرانی کرده و به مشکلات و مسائل آنان رسیدگی نمود. وی سپس دو مرتبه روی تشک خود بصورت سینه خیز گشت و گذار کرد و ... اینک ادامه ماجرا از زبان خودش:   آره دوستان، بابا و مامان جون برای امروز من خوابای زیادی دیده بودند. اونا قرار بود طبق فرموده مامان بزرگ محترمشون منو غسل روز چهلم بدن. از یکی دو روز قبل هم دستورالعملهای لازم رو گرفته بودند (چهل قاشق آب  و...)، اما به هیچ کدوم عمل نکردن و  اونی که خودشون بلد بودنو انجام دادن. اول منو انداختن تو تشت فرمانروایی تا کلی واسه خودم آب بازی کنم. ...
26 دی 1390